قصد داشتم روز دخترو برای اسرا جون یه روز به یاد موندنی بکنم اما قسمت نبود مادرش گرفتار یکی از فامیلهاش بود از صبح رفتند بیمارستان بابا جون هم که مثل ه پاهاش درد میکنه جایی نمیره باباش هم سر کار رفته خلاصه من موندم و اسرا جون. گفتم اسرا جون کجا بریم گفت نمیدانم گفتم بریم کباب میگه نه بابام گفته شب میخرم میارم گفتم بریم ابمیوه میگه نه بابام گفته شب میارم گفتم بریم بستنی میگه نه انه تازه رفتیم گفتم بریم پیتزا میگه نه بابام گفته زیاد پیتزا میخوری پیتزا میشی😀😀😀 پرسیدم اسرا جون پس کجا بریم اخه گفت بریم شهربازی 😀😀😀😀 حالا کلی با بچهذهابازی کردندگفتم اسرا جون دیر شد بیابریم خونه گفت انه مگه نگفتی بریم پیت...